علی مرتضی جانعلی مرتضی جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره
فاطمه زهرا جانفاطمه زهرا جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره

امپراطورکوچک و پرنسس کوچولوی ما(بچه هایی از دیار پاکی)

عکسهایی که قول دادم...

سلام مانی خوبی؟اینم عکسایی که دیشب قول دادم واست بزارم توضیحات لازمو توی پست قبلی دادم فقط مونده عکسا که دیشب وقت نشد بزارم و قانون زوجو فردو زیرپا گذاشتم تا خاطراتتو قبل از عید تموم کنم وفقط خاطرات جدید سال ٩١ به بعد وبنویسم. اولی پوشیدن روسریه فائزه دختر عمه زینب که خیلی هم بهت میومد ١٤/١٢/٩٠ عمه زینبو عمه زهرا هم همین روز اومدن خونمون نان برنجی درست کردن و گذاشتن کنار پنجره تا سرد بشه من که تحمل نمیکردم  یواشکی کش میرفتمو به تو وبابایی میرسوندم ... تولد یاسین که ٢٠ بهمن بود وتوی عکس پایینی بادکنکی که دست بود وباهاش بازی میکردی ترکید وتو ترسیدی و زار زار گریه کردی بازی با پشتی ها که از ١٤/١٢...
21 اسفند 1390

حرفهای نگفته،خاطرات ننوشته3

نی نیه قشنگم با اینکه حسابی خوابم میاد ولی موقعیت بهتر از گیرم نیومد که تو خوابی وغذایی هم سر اجاق نیست که بسوزه. واسه همین حرفهای نگفتمو از شیطنات مینویسم امیدوارم بتونم عکسارو هم بزارم چون عکسازیادن باید از دوربین بزارم تو لپ تاپ ببرم توی سایت دیگه آپلود کنم بیارم اینجا بزارم بعدش همین جا هم پیکسلشونو تغییر بدم خوب کلی وقت میبره  ... 12 -الان به دوازدهمین مورد رسیدیم واون الله اکبر گفتنته که موقع شنیدن اذان از تلویزیون تو هم تکرار میکنی تازه موقعی که صلوات میفرستن تو محمد آخرشو میگی.راستی الله اکبر برای اولین90/12/14  گفتی. 13-امروز وقتی بهت میگفتم:یا حسین سینه میزدی و وقتی گفتم:تولد تولد تولدت مبارک دست میزدی ومن به خ...
21 اسفند 1390

حرفهای نگفته،خاطرات ننوشته2

سلام هم به امپراطور مامان هم به دوستای خوبم به خصوص مامان متین جون که نگران ما بودن،دیشب اخبار استان اعلام کرد که شدت زلزله4/8 ریشتر بوده من که اون شب پشت کامپیوتر بودم وچیزی حس نکردم ولی بابا که خواب بود از خواب پرید منم فقط صدای لرزیدن پنجره هارو شنیدم که فکر کردم باده ولی عمه زهرا که روز بعد اومده بود خونمون میگفت:میزجلوی کامپیوترشون بدجوری تکون میخورده.   ولی من اون شب خیلی ترسیدم بابا هم بهم میخندید ومیگفت:ای کاش جراتت به اندازه ی زبونت بود بابا میگه آبروی هرچی زنه بردی ولی من اونموقع برای اولین بار مرگو حس کردم تازه شانس اوردم که اونقدر حواسم پرت بود که لرزیدن زمین زیر پامو حس نکردم وفقط لرزیدن شیشه ها اینقدر منو ترسوند...
20 اسفند 1390

وااااااااااای زلزله

سلام دوستان به خدا قسم راست میگم تا همین الان که دارم مینویسم  شش زمین زمین لرزه اومده که تا 4 ریشتر بودن والانم پنجره ها لرزیدن من که خیلی میترسم اگه خدای نکرده دیگه نیومدم فراموشم نکنید دوستتون دارم چون لحظات بسیار بسیار خوبی رو کنارتون گذروندم و امیدوارم مجالی باشه واین دوستی ادامه داشته باشه.
18 اسفند 1390

شاید چند روزی نباشیم

سلام هم به پسره مامان هم به دوستای خوبم ،قلب مامان شاید یه ساعت دیگه بریم شوش خونه ی مامان جون اینا(مامان خودم) من که دو دلم ولی بابا میگه بریم من پس فردا یکی از شاگردام امتحان داره فرداهم کار دارم و...خلاصه الان بابا حمومه و من هنوز نمیدونم برم یا نه...ولی از اونجایی که ممکنه بریم گفتم:بی خبر نرفته باشیم و در جواب دوست عزیزم مامان الیسا که گفته بود کجایی هستم باید بگم من اصالتا خوزستانی و متولد شهر شوش وبزرگ شده ی اونجام بعد از ازدواج که شوهرم کرد وایلامی بود وهست ساکن ایلام شهر دهلران شدم و ریکا گفتن من به خاطره معاشرت ودوستی با چند تا از دوستای شمالی هستش که ساکن آمل هستن و وقتی با علی مرتضی آمل بودیم مدام به علی مرتض...
15 اسفند 1390

لغت نامه ریکاجان و کلی شیطنت دیگه

١-بالاخره پسره گل مامان صاحب لغت نامه شد: الف-الو کردن:ادو میکنی و گوشی یا دستتو میزاری رو گوشت. ب-رضا رو صدا میکنی ومیگی:ادا ج-تولدت مبارکو به این شکل میخونی:ها ها و دست میزنی از روز تولدت تا الان این کارت شدو و هرکسی که شعر تولدت مبارکو واست بخونه تو هم شروع میکنی به ها ها گفتن ودست زدن د- شمارش اعداداز یک تا سه:که میگی ا،دو،سههههههههههههه سه رو با شدت میگی و از امیر محمد پسر عمه فاطمه یاد گرفتی که داشت از روی پشتیا میپرید وتو خوب بهش توجه میکردی ویهو دیدم تکرار میکنی. ٢-٦ اسفند ٩٠ سعی کردی بایستی و دیشب یه کوچولو ایستادی. ٣-اینبار توجه خاصی به اخبار ورزشی داری مث بابا ومامانی و وقتی اخبار شروع میشه میخ کوب میشی و ...
13 اسفند 1390

حرفای نگفته،خاطرات ننوشته(1)

اولین لیوانی که شکستی اونقدر با قاشق زدی تو کلش که ترک برد  ومجبور شدیم دوربندازیمش و این اتفاق مهم در تاریخ 6 اسفند 90 رخ داد اون کوچولو که عکسش بالاست شیدا خانمه که با مامانش توی بیمارستان آشنا شدم ما باهم توی یه اتاق بودیم و درست زمانی که تو وشیدایی زردی داشتید عکس وسط شکلک در اوردن تو توی اتاق تاریکه که هرکاری کردم نخوابیدی ودوعکس پایین عینک منو وباباجونی رو زدی به چشمات کلی هم خوشت میومد امیدوارم هیچ وقت عینکی نشی.. یه هفته پیش رفتیم دره شهر خونه ی عمه خدیجه که با شوهرو بچه هاش رفته بودن کربلا...واقعا شهرشون توی یه درست،از دور که نگاه میکردیم قشنگ مشخص بود داریم میریم پایین...واسه تو...
13 اسفند 1390

نگاهی به یکسالی که گذشت

سلام پسره مامان برج ٣ سال ٨٩ بود که فهمیدم به تو باردارم منو بابایی به خاطره مشکلات مالی نمیخواستیم الان بچه داربشیم واسه همین وقتی شنیدم باردارم خوشحال شدم ولی یه ترسی از آیندت تو دلم بود امیدوار بودم که قبل از به دنیا اومدنت بابا یه کاری پیدا کنه اما کو کار به هرکسی که میدونستیم کاری از دستش برمیاد سر زدیدیم ولی یا نمیخواستن یا واقعا... بالاخره دوران بارداریمو با درد دل با تو ونوشتن خاطراتتمون توی دفتر گذشت من دوست داشتم که نیمه اولی باشی ماما گفته بود:که اوایل فروردین به دنیا میای و سونوگرافی ٢٦ اسفند ولی تو حسابی عجله داشتی و ٣٠ بهمن به دنیا اومدی جالب اینجاست که من صبح سونو دادم واین تاریخو واسم زدن ولی تو شیطون ظهر همون روز به دنی...
13 اسفند 1390